Wednesday, May 31, 2006
I found it intersting and....i'm having such a good time!I've found my wings once again!! two more exams and I'll fly Monday, May 29, 2006
Sunday, May 28, 2006
Y.S Unfortunately my brain has the ability to discover the relation between different conversation occured on differenet days of a certain period, I wish I had been told directly Thursday, May 25, 2006
inaa ro nasim baraam ferestaade bud diruz...ziaad budan, in cand taa ro dust daashtam
چند درس از درسهای زندگی: درس اول: يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»! نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه! درسهاي بعدي را بعداً ميگم درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد! نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی! درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»! نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی! Tuesday, May 23, 2006
and there's something else bothering me,somebody is reminding me of myself in last few months, I would have shot him dead if only............. shit! isn't it compassion again?! Does the fact that somebody has been nice to me, make me feel sympathy for somebody else?somebody stupid who bothers even with his innocence? may be I should knockout him immediately to end this disgusting chain of compassion...or may be I should not ....either of them sounds mean Whatever it may bring,I will live by my own policies,at least I will sleep with a clear conscience. Maybe it sounds mean but I really don't think so Friday, May 19, 2006
And who by fire, who by water, who in the sunshine, who in the night time, who by high ordeal, who by common trial, who in your merry merry month of may, who by very slow decay, and who shall I say is calling? And who in her lonely slip, who by barbiturate, who in these realms of love, who by something blunt, and who by avalanche, who by powder, who for his greed, who for his hunger, and who shall I say is calling? And who by brave assent, who by accident, who in solitude, who in this mirror, who by his lady's command, who by his own hand, who in mortal chains, who in power, and who shall I say is calling? Wednesday, May 17, 2006
dishab xaab didam jang shode, tu jazireye xaark, haalaa ceraa xaark, xodaa midune negaraane nasim hastam, xeyli,xodaa kone haalesh xub bemune va inke xube ke emtehaan daaram Tuesday, May 09, 2006
First law of geography ( Tobler,1970) everything is related to everything else but near things are more related than far things so...keep your distance Tuesday, May 02, 2006
Everybody has "hard" limits--things that they absolutely will not do, and will not even consider. Some people, for example, like to be tied up but don't like the idea of being whipped; if they won't allow themselves to be whipped, ever, that's a hard limit. There are also "soft" limits--things that someone won't do under ordinary circumstances, but will allow to be "forced" on him or her in the context of a particular scenario that's being acted out. Between soft limits and hard limits lies an interesting psychological territory to explore. |
|